خدا و پادشاه ، داستانی از ناردوس
خدا و پادشاه ، داستانی از ناردوس
خدا و پادشاه
نوشتهء میکائل هُوانسیان متخلص یه ناردوس
ترجمهء گارگین فتائی
در زمانهای دور ، پادشاهی خوش سیرت ، زندگی می کرد . او عادت داشت که هر روز بعد از ظهر با لباس یک مرد عادی در کوچه ها بگردد تا با چشمان خود ببیند که مردمش چگونه زندگی می کنند
یک روز عصر ، هنگامی که در منطقهء فغیر نشین شهر، قدم می زد دید که یک مرد فقیر در جلوی کلبهء خود زانو زده و دعا می خواند و در میان دعایش می گفت
ای خداوند – سرورما - به من صد سکه طلا بده
ای خداوند - سرور ما - به من صد سکهء طلا بده
پادشاه دعا را شنید و رفت . مدتی گذشت و دید که یک مرد فقیر دیگر که این هم در جلوی کلبهء خود زانو زده بود همانند فغرا نق نق کنان در زیر لب می گفت
ای پادشاه - سرور ما - به من صد سکه ء طلا بده
ای پادشاه - سرور ما - به من صد سکه ء طلا بده
پادشاه سخنان او را هم شنید و رفت
پادشاه با خودش گفت : آن فقیر اولی که نام خدا را می برد ، آدم ابلهی است زیرا چه کسی به خدا پول داده که او هم به آن مرد احمق بدهد ولی آن فقیر دومی که نام پادشاه را بُرد ، آدم عاقلی است زیرا می داند که پادشاه بیشتر از هر کسی پول دارد و می تواند به کسی که محتاج به آن است بدهد.
روز بعد ، پادشاه فرمان داد که بر روی یک سینی بزرگ ، صد سکه طلا گذاشته و بر روی آن برنج ریخته و برای آن فقیری بفرستند که از پادشاه ، صد سکهء طلا خواسته بود .
پادشاه در مورد فقیر اول خنده کنان با خود گفت : بگذار به آن ابله هم خدا ، طلا بدهد
امر پادشاه اجرا گردید و صد سکهء طلا با برنج پوشیده شده بر روی یک سینی بر سر بردند وجلوی فقیری که اسم پادشاه را برده بود گذاشتند.
خادمین پادشاه گفتند : پادشاه این سینی را فرستاده ، نوش جان کن
بعد از ظهر همان روز ، پادشاه از قصر خود بیرون آمد تا ببیند که الان آن فقیری که برایش صد سکه طلا فرستاده بود چه می گوید
آن مرد فقیر دوباره در حلوی کلبهء خود، نشسته و باز همان دعا را می خواند
ای پادشاه ، سرور ما به من صد سکه ء طلا بده
ای پادشاه ، سرور ما به من صد سکه ء طلا بده
پادشاه که این را شنید بسیار متعجب شد به او نزدیک شده و پرسید
- ای مرد ، مگر از سوی پادشاه، امروز برایت برنج نیاوردند
- بله آوردند ممنونم
- خوردی؟
- بله خوردم
- داخل آن چه بود ؟
- بادام و کشمش
- دیگر چه بود؟
- کباب گوشت گوسفند
- و دیگر چیزی نبود؟
- دیگر چه باید می شد؟
- همه را خوردی؟
- نه چون زیاد بود
- بقیه اش را جکار کردی؟
- یک همسایهء فقیر دارم که مثل خودم فقیر و گرسنه است بقیه را بردم و به او دادم تا او هم خورده و سیر گردد
پادشاه انگشت خود را گزید و دور شد
وقتی به درِخانهء فقیر دوم رسید، دید که او همانند دیروز در جلوی کلبه اش زانو زده و اینگونه می گوید
ای خداوند از تو سپاسگزارم که دعای مرا شنیدی و به من صد سکهء طلا دادی
پادشاه این را که شنید ساکت و آرام ، دور گردید
او قانع شد که مرد عاقل ، این فقیری است که به خداوند روی کرده نه به پادشاه
میکائل هوانسیان متخلص به ناردوس
(1933-1867)
به ارمنی Նար դոս(Միքայել Հովհաննեսյան)
به انگلیسی Nar Dos ( Mikael Hovhannesian)
میکائل هُوْهانِسیان ، متخلص به ناردوس در سال 1867 در شهر تفلیس ، پایتخت جمهوری گرجستان متولد شد . پس از پایان دورهء ابتدایی در مدرسهء ارمنی هاولابار(havlabar) ، او در دبیرستان فنی تفلیس ، مشغول به تحصیل می شود ناردوس ، سالیان زیادی به عنوان نویسنده و ویراستار در دفتر چندین مجله کار کرده است . به گونه ای که کار در این دفاتر ، قسمت عمدهء وقتش را گرفته و او تنها در دیرهنگام و در شب ها می توانست به خلق آثار ادبی بپردازد . با این وجود ، کار در این دفاتر باعث افزایش تجارب او در خلق این آثار شده است .او نوبسندگی را همزمان با دوران تحصیل در دبیرستان فنی آغاز کرد . لحن داستان های او ساده و شیرین و آموزنده می باشد
مهمترین آثار وی عبارتند از
من و او (yes yev na)
مرد جدید (Nor Marde)
مفقود الاثرAnhed) Goratse)
محلهء ما (Mer Taghe\
کبوتر کشته شده (Spanvas Aghavnin)
چشم انسان ( Mardu Achke)
خدا و پادشاه ( Asdvatsn u Tagavoru)
که این دو داستان آخری از همه معروف تر است
منابع مورد استفاده
1: www.eanc.net/EANC/library/library.php?interface
2: hayeren.hayastan.com/english/poets.php?pr=sonae2.html