خود را گم کرده ام

گارگین فتائی

 

چرا آشفته حیرانم نمی دانم چه می دانم !

عذاب افتاده در جانم نمی دانم چه می دانم !

همی پروانه ای گشتم که سوزاند مرا شمعی

پر از اندوه و حرمانم نمی دانم چه می دانم !

بگفتم با خودم جانا ! همی این است تقدیرت

چرا غمگین و گریانم نمی دانم چه می دانم !

سر و گردن ، کمر درد و هزاران درد و بیماری

گرفته بس گریبانم نمی دانم چه می دانم !

کجایی یار مقصودم که دلگرمم کنی با عشق

دهی تسکین و درمانم نمی دانم چه می دانم !

دلی دارم هزاران پاره گشته از غم هجران

تویی آغاز و پایانم نمی دانم چه می دانم !

بکردم گم خودم را در میان خیل پرسشها

چرا خود را برنجانم نمی دانم چه می دانم !

چگونه یابم این گم کردهء خود را همانا از

من ِ پیدا و پنهانم نمی دانم چه می دانم !