حاضر جوابی فرهاد
حاضر جوابی فرهاد
نظامی
در آوردندش از در چون یکی کو دل و جانی به زیر کوه اندوه
مَلک فرمود تا بنواختندش به هر گامی نثاری ساختندش
به هر نکته که خسرو ساز می دا جوابی هم به نکته باز می داد
نخستین بار گفتش کز کجایی؟ بگفت از دارِ مُلک اشنایی
بگفت انجا ز صنعت در چه کوشند بگفت اَندُه خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی از ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین س بگفت از دل تو می گویی،من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است بگفتا از جان شیرین ان فزون است
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟ بگفت انگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا رو صبوری کن در این درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد؟
بگفت او ان من شد زو مکن یاد بگفت این کی کند،بیچاره فرهاد
چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی ندیدم کس بدین حاضر جوابی