راه ابریشم

آذرمیدخت خواجوی

 

رنگها را ز نفسهای سحر می شنوی ؟

شاید از جادهء ابریشم

باز هم قافله ای سوداگر

                          می گذرد

گر م شد مطبخ افسانهء شرق

از تب آتش این قافله ها

گوش تاریخ ز افسانه پر است

دل سرداگر تو

به من سودایی

بار ، کی خواهد داد؟

تا شبی باز کنم

راه ابریشم گیسوی تو را

با سرانگشت نوازشگر عشق

تا دگر در تاریخ

یاوه بافان نتوانند ستود

راه رویایی ابریشم را

رنگها را ز نفسهای سحر می شنوی؟

آه اگر بار دهی

به سرانگشت نوازشگر من!